بسم رب الزهرا
قلم در دست لرزانم بی قراری می کند
واژه ها در تب و تابند
انگار بغضی در گلوی قلم پنهان شده است
بغضی که حتی نای شکستن ندارد
اما باید امشب بشکند این بغض
باید اشک بریزد این قلم
باید واژه واژه خون بگرید از دست دل من
باید ببارد امشب...
بگو قلم ! حرف دلت را بگو ، بغض نکن
بگو هر آنچه در سینه پنهان داری
امشب بگو تمام ناگفتنی ها را
بشکن بغضت را قلم !
بگذار بخوانند حرف های دل تو را
بگذار بخوانند درد های دل تو را
بگذار بخوانند قلم !
بنویس غم ها را ، غصه ها را
بنویس حسرت ها را ، نداشته ها را
بنویس از آرزوهای محال... از آرزوی پرواز... از آرزوی آسمان...
بنویس قلم !
امشب عقده گشایی کن قلم
بگو از عقده ی دیدن مشک و عَلَم... از عقده ی رسیدن به حرم...
عقده های دلت را خالی کن قلم !
امشب کمی آرام بگیر قلم...
تاریخ : چهارشنبه 92/6/6 | 9:49 عصر | نویسنده : حسن رضاترابی | نظرات ()