هفته دفاع مقدس برشماگرامی باد
پدرم اینگونه نقل می کند:
سال 1362 بود در خط مقدم تنگه ی چزابه در سنگر با تعدادی از همرزمان استراحت می کردیم یکی از دوستان از من خواست تا برایش چای بریزم همین که مشغول ریختن چای بودم متوجه شدم مار بزرگی از گوشه ی سنگر رد شد بلافاصله با اسلحه مار را از بین بردم دوستانم که ترسیده بودند هراسان پرسیدند چه شده ؟چه خبر است؟ همین که داشتم ماجرا را برایشان توضیح می دادم متوجه شدم مار دیگری از گوشه ی سنگر وارد شد این بار هم مار را از بین بردیم .
مدتی گذشت با اینکه در ظاهر با آرامش چای می خوردیم اما هنوز هم فکر اینکه شاید دوباره مار دیگری به سنگر بیاید ما را می ترساند بالاخره به پیشنهاد یکی از دوستان وسایل خود را جمع کردیم تا به سنگر دیگری نقل مکان کنیم ، هنوز مدت زیادی ازاقامت ما در سنگر جدید نگذشته بود که صدای مهیبی شنیدیم سنگر قبلی ما توسط یک خمپاره منهدم شده بود و ما با تعجب به سنگری که با خاک یکسان شده بود نگاه میکردیم همانجا سجده شکر به جای آوردیم.
باز هم خاطره
اما این بار خاطره ای جالب و شنیدنی از دلاور مردی که در روزگاری نه چندان دور حضورش را در جبهه بر هر کاری مقدم می دانست.
دلاور مردی که قهرمان زندگی من است.
سالهای اول ازدواج پدر و مادرم بود پدر مطابق معمول در جبهه بود و مادر همچنان چشم انتظار.
مدت زیادی از رفتن پدر گذشته بود و مادر هم که هیچ خبری از او نداشت بی قرار و دلتنگ روز ها و شب ها را سپری می کرد.
مادرم تعریف می کند:آن روزها هر کس در حد توانش به جبهه و رزمندگان کمک می رساند.
از آنجا که مادر من زن بسیار هنرمند و با سلیقه ای است و در طراحی و گلدوزی مهارت زیادی دارد تصمیم می گیرد برای تسکین تمام دلتنگی هایش برای رزمندگان سجاده بدوزد.
بعد از چند ماه انتظار زنگ تلفن خانه آمدن پدر را نوید داد.پدرم آمد در حالی که ترکش هایی بدنش را زخمی نموده بود. وقتی مادرم وسایل پدر را از داخل ساک بیرون می آورد همراه با سایر وسایلش سجاده ای می بیند که برایش بسیار آشنا بود.آن سجاده همان سجاده سفید با گل های گلدوزی شده سرخی بود که ماه ها پیش مادرم برای رزمنده ای دوخته بود.