قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. مثل همیشه دوستان با هم سر وقت رسیدند.
لبخند حک شده مقابل چشم دوستان تمامی نداشت. او چند سالی بود که فقط به دوستان لبخند میزد اما حرف نه!
رفقا رسیدند و هرکدام کنار دوستشان جای گرفتند. همه چشم دوخته بودند به همان لبخند قدیمی! آن لبخندی که سی سال بود که تمامی نداشت...
آری، مهمانی تمام شد و دوستان قبر شهید را بوسیدند و رفتند...
تاریخ : سه شنبه 92/10/17 | 12:12 صبح | نویسنده : حسن رضاترابی | نظرات ()